دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

بالاخره اومدم...

سلام من اومدم دوستای گلم ببخشید انگاری نگرانتون کردم واقعا عذرمیخوام مرسی ازتون که انقد خوبید... دلیل نبودنم...؟؟؟یه15.20روزی میشه که برای گوشیم بسته اینترنت خریدم و این بارکه که شارز مودم خونه تموم شد تصمیم گرفتم دیگه نت خونه رو شارژ نکنم عوضش باهمون گوشیم ور برم...براهمین دیگه لپ تاب رو فقط برای دیدن فیلمای خانوادگی اینا بازمیکردم و باگوشی حوصله ی وب نوشتن و خوندن رو هم نداشتم...این از این خودم حالم بدک نیس..همون النازم یه روز شادم یه روز به شدت دپرس میپذره دیگه....حال دایی جونمم راستش زیاد خبرن میگیرم تا خانواده رو بیشتر ناراحت نکنم اما از بیمارستان مرخصش کردن  چون دکترا اعتصاب داشتن گفتن که هزینه رو دوبرابر میگیرن و درکل...
30 آبان 1393

خبـــــــر خوش

سلام دوستای گلم من اومدم اما با جواب منفی...عادت دارم...ناراحت من نشید دیگه یادگرفتم بغضمو قورت بدم دیروز از خونه ی عموم ساعت شش ایناراه افتادیم سوار تاکسی شدیم و درست مقابل آزمایشگاه پیاده شدیم...رسیدیم و دودیقه طول کشید جواب برسه دستم...پرسیدم گفتم آقا منفیه؟گفتن بله فک کنم البته باشک...شکستم...مچاله شدم...تبدیل شدم به یه ادم کاملا به درد نخور و مزخرف...بااینکه میدونستم جوابم منفیه اما چه فکرایی داشتم چه ذوقایی ته ته ته دلم بود خــــــــــــــــــــــدا خسته شدم چقد درد بکشم؟عیب نداره خدایی..بزرگی...صلاحمه دیگه لابد...اومدیم بیرون مامانم هی پرسید الناز مطمین که منفیه؟گفتم بله بدبختی من حالا حالاها تمومی نداره مادرجان سوار ماشی...
18 آبان 1393

آزمایشگاه قــــدس

سلام دوستای خوبم تعزیه هاتون قبول باشه انشالله که حاجت گرفته باشید من حالم خوبه شکرخدا... چن وقت بود میخواستم برم زامایش خون اما نمیشد....هی میگفتم قبل تاسوعا عاشورا که نشد قبلش شوهرعمه ی همسری فوت شدن شنبه که تو خونه ی روستایی داییم ایناجمع بودیم یهو شوشو صدام کرد رفتم بیرون گفت که اقا محسن فوت شدن...همون جا زنگ زدو مرخصی گرفت...فردایکشنبه من و شوشو و عمو و زن عموی شوشو هم توماشین ما رفتیم خوی...خدایا پدر مادرامون رو برامون نگه دار ما بدون اونا نمیتونیم...اون روز انقد گریه کردم که هنوزم باگذشت یه هفته چشام درد میکنن...همون شب برگشتیم ارومیه چون فرداش تاسوعا عاشورا بود و مراسم رو همون یه روز گرفتن و قرار شد پنجشنبه مردم باز جمع بشن...
17 آبان 1393

منتظرم

سلام امروز سوم محرم....ششم ابان ماه من هنوز بلاتکلیف و منتظرم  اما نمیدونم منتظر نی نی یا منتظر ... هرکی شرایط منو داره یا داشته قشنگ درکم میکنه مامانم تامیبینتم میگه الناز چه خبر؟چی شد؟همش جواب منفی میدم و میگم مامان جان ول کن نپرس خبری نیس چن روزه دیگه ختم 40 روز زیارت عاشوراهم تموم میشه خدایا خودت فرجی بکن امروز وقت لیزر داشتم...ساعت 9:30 بامامانم که دیشب خونشون بودم راه افتادیم رفتیم مرکز لیزر و کمیم عطلی نوبتم شد و رفتم داخل برای لیزر ازهمونجا مستقیم اومدیم رسیدیم آرایشگاه رفتم اصلاح صورت و ابرو چن وقت بود اصلاح نکرده بودم....مبارکم باشه بعد اومدیم خونه ی مامان جونم...الانم تایکم دیگه داداشم میاد برریم خونه ی ماد...
6 آبان 1393

من بازاومدم

فرارسیدن ماه محرم رو به همه دوستای نی نی وبلاگیم تسلیت میگم....عزاداریهاتون قبول و التماس دعا چن وقته ننوشتم و واقعا اصلا مث سابق حسی به نوشتن ندارم اما برای دلخوشیم شده میام و گاهی حتی اگه نظری هم نذارم پستاتون رو میخونم...منوواقعاببخشید...روحیه ست دیگه کلا خرابه به بزرگواری خودتون ببخشید منو روزای پاییزیم خیلی زود زود میان و میرن و بدم نمیگذره ولی خب مث همیشه فکرم درگیره...درسته مث سابق درگیرش نیستم اما خب دله دیگه....دیگه سنم ایجاب میکنه تنهاییم ایجاب میکنه که یه همدم از خون خودم داشته باشم...نمیشه دیگه چیکارکنم وقتی خدانمیخواد برای خدا استغفرالله تکلیف تعیین کنم؟پس بیخیالش اما این ماه باز دوباره عقب انداختم....یعنی خدایا م...
4 آبان 1393
1